داستان یک گاراژ در خیابان انقلاب؛ برای قطعی برق آماده باشید! – تابناک
در زمان نیمه تاریکی چشمان خود را ببندید تا زندگی را تمرین کنید در آینده ای که احتمالا تاریکی مطلق است، پدری که گاهی باید بشنود و گاهی نه، برقی که قطع می کند و باید برای او انرژی مصرف کند. اینها کلیپ هایی از نمایش گاراژ است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، طراحی صحنه و نورپردازی خاص و جذاب و در عین حال باورپذیر، اجرای مناسب شخصیت های اصلی و رفت و آمد که با فیلمنامه داستان و استفاده از المان های جدید انجام شده است. گذشته و حال نیز برای مخاطب جذاب است. حتی آماتورترین مخاطبان تئاتر هم صحنه ای از آبادان در دوران جنگ تحمیلی را با او تکرار می کنند. ه. ار لبخند می زند و جذب او می شود.
فیلدهای داخل متن نمایشگر
اما جدای از آنها ترجیح می دهم در مورد حواشی این اجرا صحبت کنم که شاید اصلاً به اهالی تئاتر مربوط نباشد و شاید خود بازیگران به آن خیانت کرده اند. در واقع من مخاطبی هستم که از هر طرف چیزهایی را که نظر او را به خود جلب کرده روایت می کنم.
شنیدن یا نشنیدن
پدر هر جا که بخواهد سمعک خود را برمی دارد و سکوت مطلق را در خانواده رعایت می کند. حتی زمانی که از او انتظار می رود صحبت کند و بازخورد را بداند، طبیعتاً با سمعک شنیده می شود. اما به راستی او چگونه تشخیص می دهد که بهتر است حرفی که قرار است زده شود نشنود و سمعک را از قبل خارج کند؟
به نظر من کسانی که ذهن تحلیلی خوبی دارند یا مجبور به داشتن ذهن تحلیلی و پیش بینی کننده هستند در نهایت به این توانایی می رسند و به راحتی می توانند شرایط بعدی را پیش بینی کنند. مانند دانستن انواع الگوهای خرید و فروش در بورس یا ارز دیجیتال. این تخصص برای برخی و در برخی جاها بسیار خوب عمل می کند.
خطرناک یعنی
چرا به نظر می رسد پدر خانواده کار اشتباهی انجام داده و خانواده معتقدند که او به آنها دروغ گفته است، همه آنها برای منافع پدرانه انجام شده اند. اما مشکل اصلی این است که همه افراد خودکامه این گونه فکر می کنند و به تدریج تاریخ در قالب خودکامگی خود را نشان می دهد. اگرچه پدر خانواده در نهایت دلیل دروغ ها را می گوید و در واقع مسئول بخشی از ماجرا می شود.
برای عشق وقت بگذار
اما با بهانه بازی در گاراژ، یک سوال مهم وجود دارد. اگر قرار بود داستان طور دیگری پیش برود و پدر همچنان این داستان را با خانواده تعریف می کرد، آیا همان حس را داشت و با همان حس صحبت می کرد؟ پس چرا وقتی او در قلب داستان و با خانواده اش قرار دارد، هیچ حس محسوسی از عشق عمیق بین آنها وجود ندارد؟ آنها یک خانواده هستند، آنها با هم هستند و یکدیگر را دوست دارند. اما این عشق متبلور نشده است.
برای من قابل درک نیست که شما فقط زندگی می کنید، کار می کنید و وقت خود را صرف می کنید و بعد می گویید که این همه به عشق خانواده من بوده است. به هر حال، مانند همه چیز، شما باید برای عشق وقت بگذارید. برای ظاهر ملموس آن زمان صرف شده است. در غیر این صورت، اگر طرف مقابل از نیت و احساسات درونی شما آگاه نباشد و یا خودش در مورد این نوع عشق تحصیل نکرده باشد، حق دارد شما را فردی بی محبت و بی علاقه بداند.
ما آدم های بهتری هستیم وقتی که نیستیم!
در بین ما ایرانی ها رایج است که در غیاب افراد بر ویژگی های مثبت افراد تاکید کنیم. اما به سادگی وقتی با هم هستیم، اغلب یا نسبت به رفتار یکدیگر انتقاد داریم یا به ویژگی های مثبت آن توجه نمی کنیم. اینگونه است که ما قدر زمان حال خود را نمی دانیم. ما به خاطراتمان می خندیم و بیشتر از اینکه در حال حاضر خوشحال باشیم خوشحالیم.
به نظر می رسد ما به زمان حال اعتماد و اعتقاد نداریم. حتی دردناک ترین وقایع زمانی که تبدیل به خاطره می شوند بسیار شادتر از زمانی هستند که توصیف می شوند. در حالی که ما هر لحظه از آن دوران رنج کشیده ایم. شاید به این دلیل است که ما مطمئن هستیم گذشته برنمی گردد.
این ادراک می تواند منجر به تفکر جدیدی شود و به ما کمک کند. جایی که فکر می کنیم انگار 90 ساله هستیم و در شرف مرگ هستیم. وقتی به روزهای گذشته خود فکر می کنیم با خود می گوییم چرا این روزها را تلف کردم؟ کاش می توانستم برگردم و آن لحظات را متفاوت تجربه کنم. خوب، حالا تصور کنید 90 سال به عقب برگشته اید. بیایید قدر این بازگشت را از این لحظه بدانیم. اگر بتوانیم آن را به خوبی اداره کنیم، می توانیم زندگی را متفاوت ببینیم. سخت به نظر می رسد، اما شدنی است.
چشم بند به روش بستن سر بند
چشم بند – البته به روشی که رزمندگان در زمان جنگ چشم بند می زنند – پیشنهاد دختر خانواده برای آمادگی در زمان قطع برق است. بستن چشمان خود در نیمه تاریکی برای تمرین زندگی در آینده ای که احتمالاً تاریکی مطلق است و استفاده از روشی رایج در میان رزمندگان در زمان جنگ، هر پیامی را به همراه دارد، اما چندان در دل داستان قرار نمی گیرد. آنقدر که باید باشد
انگار در این موضوع چیزی در ذهن کارگردان وجود دارد که باید با استفاده از یک مورد خاص بیان کند. حالا او این پیام را در قلب این داستان قرار داده است. به هر حال، پیام می تواند جالب باشد. اما از آنجایی که در قلب داستان نیست، بیشتر شبیه یک وصله است تا یک عضو اصلی و مهم خانواده داستان. شاید میتوانست جزئیات بیشتری داشته باشد تا برای همه مخاطبان قابل درک باشد.
کارگردان جوانی در مسیر امید
داستان نمایش با فلاش بک به ابتدای داستان به پایان می رسد. من هیچ تجربه ای در نحوه تکمیل و نیازهای آن ندارم. اما می توانم احساس مخاطب را درک کنم. به نظر می رسد تماشاگران نمایش خوبی را دیده اند، اما بیرون از سالن و در لحظه خروج از سالن مولوی، نمی دانند چه حسی دارد. اتفاقی برایش افتاد. اما درک نمی شود. نمی داند خوب بود یا بد. خنده دار است یا غم انگیز؟ جدیه یا شوخی؟ آیا اتهام سیاسی دارد یا خیر؟ این ابهام ممکن است چیز خوبی باشد یا نباشد.
اما در نهایت کارگردان جوان و باهوش سریال به خوبی صحبت های امروز و مسائل روز را وارد کار خود کرده است. بمباران باشد یا نباشد، زمستان باشد یا تابستان، تهران باشد یا آبادان، باید یاد بگیریم که برای قطع برق آماده باشیم و در مصرف انرژی صرفه جویی کنیم.